یه اتفاق بد..
سلام قربونت برم چند روز پیش یه اتفاق خیلی بد و ترسناک افتاد که نمیخواستم بنویسم ولی گفتم تا وقتی بزرگ شدی و خوندی ببینی که داشتم سکــــــــــــــــــــته به معنای واقعی میکردم..همینطور که قبلا هم توی یه پست نوشته بودم خاله آیلین برات یه تاپ خریده بود که مامانم وصل کرده وسط اتاق تا هم حواسمون بهت باشه هم جاش همون جاست--همه مشغول بودن و با تو بازی میکردن و تو هم توی تاپت بودی..من اومدم پیشت و با تو صحبت میکردم نه دست کسی بهت خورد نه تاپ خوردی شدید که بخواد اینطوری شه..چشمت روز بد نبینه همینطور که باهات صحبت میکردم و مشغول قربون صدقه رفتنت بودم یه هو از روی تاپ با پا افتادی چشمت روز بد نبینه من فقط جیغ میزدم بچم بچم بچم وای وای تو هم توی بغلم بودی همه ریختن دوره من و تو رو از بغلم گرفتن و میگفتن چیزی نیست هیچی نشده خدا رو شکر ولی مامانا حال منو درک میکنن..البته مامانم تاپ رو یه جوری تنظیم کرده بود که نزدیک به زمین بودی و زیرت فرش بود..خلاصه مامانی خدا رو شکر به خیر گذشت بعد صدقه و اسفند....خدایا شکرت که نگهداره پسرم بودی و دل منم و همه رو نشکوندی...دوستت دارم خدایا..امیدوارم هیچ وقت هیچ اتفاقی برای هیچ بچه ای رخ نده..آمیــــــــــــــــن..پارسا نمیدونی که قلبم مال توء تا آخرین نفسم..